زبانحال حضرت زینب سلاماللهعلیها در شهادت محمد و عون
تـا غـربتت زبـانـه مـیـانِ حـرم کِشَد آهِ تـو شـعـلـه بر هـمـۀ پـیـکرم کِـشَد آخـر غـمِ غـریـبـی تو میکُـشـد مـرا بارِ غـریـبی تو دو چـشـمِ تـرم کِـشَد تا که شود عیان تو بیکس نماندهای شمشیر بهـرِ یـاری تو لـشگـرم کِشد این دو زنسلِ حیدر و از خونِ جعفرند خـیـلِ سـپـاهِ مِـنّـت تـو دلـبـرم کـشـد وقتی صدا زدند که«ابـناءِ زینـبـیم» دستِ غرور شانه به بال و پرم کشد من فـاطـمه نـژادم و ناموسِ حـیدرم ای وای اگر که کار، به مویِ سرم کشد مثـلِ مـدیـنه کـربـبـلا، زیر ورو کنم دستـم اگر گِـرِه ز نـخِ معـجـرم کشد یک چشمهای زغیرت حق را ببین حسین صوتِ علی حجاب بر این حنجرم کشد بیـرون نیـامدم که مبادا به یک نگاه خجـلت ز اشک دیدۀ من دلـبرم کشد بیکس شدی ولی تو بزرگِ قبیلهای جـانم فـدایِ تو، تو عـزیزِ عـقـیـلهای حالا که مادرِ دوشهید است خواهرت گردیده رو سپـیـد دگر پیـش مادرت رخصت اگر دهی نگذارم در این دیار کم گردد ای عزیز دلم موئی از سرت بـا نـجـمـه یـادِ نـالـۀ لـیـلا کـنـیـم مـا فـرزنـدهایِ ماهـمـه قـربـانِ اکـبرت اذنِ جهـاد گر بدهی ای امیـرِ عـشق طوفان به بپا کنم چو علمدارِ لشگرت با گوشهای زچادرِ خود پاک میکنم هر قطرهای که میچکد از دیدۀ ترت کـمتر نـیَم به جان تو از مـادرِ وهب شمـشـیر میکشم دمِ خـیـمه برابـرت پـروانه زاده ترس ندارد ز سـوخـتن جاری بُود میانِ رگـم خـون مـادرت امروز من به روی تو این غم نیاورم فردا توهم سراغ نگیری ز دخـترت بیکس شدی ولی تو بزرگِ قبیلهای جـانم فـدایِ تو، تو عـزیزِ عـقـیـلهای |